تفاوتها
زمان بچگی من با تمام سعی و تلاشی که پدر و مادرم میکردن بازم یه کم و کاستی های داشتیم اما با محبت بیدریغ مامان و بابا هیچوقت حسرت چیزی رو نداشتیم همیشه انقدر مامانم باهامون دوست بود که همه حسرت داشتن مامانمو داشتن حتی بابا هم با وجود کم موندنش تو خونه برامون از نظر محبت کم نمیذاشت یادم نمیاد غیر از یک بار که خیلی از دستم عصبانی بود از دستش کتک خورده باشم با همه این حرفا تو زمان بچگیم دلم میخواست یه اتاق داشته باشم که سقفش پر از ستاره باشه و یه ماه وسطش باشه و پر از عروسک باشه و اسباب بازی نه که نباشه عروسک و اسباب بازب به وفور بود اما داشتن اتاق با پنج تا بچه مقدور نبود گله ای هم در کارنبود همونجوری خوش بودیم خیلی بهتر از حالا که خونمون چند برابر شده و درست حسابی همو نمیبینیم
اما اما بعدها که خودم خونه و زندگی دار شدم بعدشم متوجه بارداریم شدم دلم خواست اتاقی درست کنم که پسرم ازش لذت ببره بچگی کنه با اسباب بازیهاش بازی کنه وتو اتاقش صدای سرخوش خنده هاش بپیچه بعد از متوجه شدن جنسیت بچه شروع کردیم به درست کردن اتاق روی سقفش ستاره و ماه زدیم پر از اکلیل تا بدرخشن دیوارهاشم همینطور بعد از تموم شدن کاراتاق و چیدن وسایلش خودم ازدیدن اتاق لذت میبردم اما پسرکم الان که هفت سالش داره تموم میشه از اتاقش ایراد میگیره میگه لوسه دوستش ندارم اصلا هم یادم نمیاد غیر از دو سال اول زندگیش به تنهای تو اتاقش مونده باشه و بازی کرده باشه بعدش هم که بزرگتر شد سرش با لب تاب و پی اس پی چیزای کامپیوتری دیگه گرم شد الان پشیمونم کاش میذاشتم خودش انتخاب کنه که چی میخواد البته زمان ما با بچه هامون فرقش مثل شب و روزه
امیرم مامانی اگه اتاقی برات درست کردم که دوستش نداری ببخش مامان جان