از همه چیز و همه جا
سلام به فرشته های کوچولوی خودم
خیلی وقته براتون چیزی ننوشتم این پست رو میخواستم ماه قبل که شبه یلدا بود و اول زمستون براتون بنویسم اما هر سری یا تنبلی میکردم یا شما دوتا مریض میشدین یه مدت هم خودم به شدت مریض بودم و حالم خوب نبود تا حالا که قسمت شد بیام براتون بنویسم اصلا هم نمیدونم از کجا شروع کنم به نوشتن از دوستای خوبی هم که از طریق این وبلاگ باهاشون آشنا شدم معذرت میخوام بابت این غیبت طولانی پست قبلی هم مثلا اومدم با گوشیم بنویسم اما هر کاری کردم نشد منم دیگه پاکش نکردم یه مدت هم نینی وبلاگ مشکل داشت و هر وقت میاومدم باز نمیشد امیدوارم غیبت طولانیم موجه شده باشه حال و هوای امروز شهرمون اصلا خوب نیست برعکس سه چهار روز گذشته که آفتابی و گرم بود امروز ابری و دلگیره آدم اصلا حس بلند شدن از جاشو نداره . امیر گلم بگم از مریضی شما که اون ماه اصلا حالت خوب نبود یه یک هفته ای افتاده بودی همش تب میکردی الهی بمیرم که تو اون تب هم مجبور بودی بری مدرسه چون خانوم مربیت تماس میگرفت میگفت میخوام درس بدم میفرستادمت خیلی هم سفارش میکردم که اگه تب کرد لطفا با ما تماس بگیرین اما شما تا زمانی که خونه بودی همش ناز میکردی و تب داشتی تا میرفتی مدرسه بهتر میشدی نمیدونم چرا اما ویروس این آنفولانزاش خیلی بد بود دارو ها هم که قربونشون برم انگار آبن اصلا بهترت نکردن تا دوره مریضیش گذشت خدارو شکر اما بعد گل پسرم رها خانوم مریض شد به شدت که داستانی جدا داره امیر گلم تو درساش خیلی پیشرفت کرده مربیش الان خیلی ازش راضیه مامان مریمش خیلی کمتر بهش گیر میده تو درس ریاضی یه کوچولو مشکل داره که اونم انشاالله برطرف میشه امتحانای این ترم رو هم دادن اما جواب هنوز نیومده فارسی هم دیروز پسر گلم درس (ج ) رو یاد گرفت هر درسی رو که یاد میگیری یه دوروز طول میکشه تا کاملا برات جابیافته بعدش دیگه برات راحته دیگه جونم برات بگه که امروز مدرسه میخوان ازتون عکس بگیرن برای تقویم 93 واییییییی امسال هم رو به اتمامه خداجونم قربونت برم یه کوچولو پاتو از روی گاز بردار خیلی این روزا تند میگذرن امیرِ عزیزتر از جانم انشاالله که همیشه و هرجایی که تو زندگیت هستی موفق و شاد باشی قربونت برم ضربان قلب من فقط به عشق تو و رهاست که میزنه پسر کوچولوی فهمیده و باهوش و شیطون مامان خیلی دوستت داره تو این مدت متاسفانه نتونستم ازتون زیاد عکس بگیرم حال نداشتم اصلا انشاالله جبران میکنم حالا بگم از رهای ووروجک جانِ خانه دختر طلای نازم که همیشه و تو هر شرایطی لبش به خنده بازه و همین خنده هاش به همه روحیه میده و عاشقشن رها هم تو این مدت مثل امیر خیلی مریض بود همش تب داشت با هیچی هم تبش پایین نمیومد اما الان خدارو شکر خیلی بهتره تو گیرو دار این مریضی که ووروجکم داشت باهاش دست و پنجه نرم میکرد دوتا مروارید خوشگل هم از راه رسیدن که دختر خوش اخلاق مامان رو یه کوچولو بد خلق کردن اما خدارو شکر الان دخترکم باوجود 9 تا مروارید و ریشه زدن دهمین مروارید حالش خیلی بهتره اما...اما... بینهایت به پستونک وابسته شده و همچنین دست مامانی اگه نباشه ووروجکم خوابش نمیبره خیلی کم پیش میاد بغلم نباشه و بخوابه خیلی خیلی گریه میکنه واقعا گاهی اوقات کلافه میشم غذا خوردنش هم بعد از اون مریضی کذایی بدتر شده مثل قبل غذا نمیخوره اما خدارو شکر خیلی بهتر از امیره امیر همچنان مارو جون به سر میکنه تا یه لقمه غذا میخوره اما رها خدارو شکر اینطوری نیست حرف زدن رها به اون صورت پیشرفتی نداشته غیر از اینکه جیغ های آنچنانی بهش اضافه شده که دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار راستی یه کار دیگه که رها منو باهاش غافلگیر کرد یه شب که تو بغلم بود یکدفعه لبای نازشو گذاشت روی صورتم و یه بوس قشنگ بالبای غنچه شده و صدا دار از گونه من کرد آی این بوسه حال داد انقدر لذت برد که نگو اما باباش و زیاد نمیبوسه تا دلت بخواد مامان و داداشش رو بینصیب نمیذاره تازه یه مدت هم هست که گیر داده که لب رو میبوسه آدم رو ذوق مرگ میکنه با این کاراش بانوی من فکر دل ما رو هم بکن تورو خدا این عکس همین الانه که بانوی خوشگلم تو خوابه نازه فرشته نازم بعد از اون مریضی خوابش به هم ریخته تا ساعت 2 یا 3 اصولا تا هر وقت که مامان بیدار باشه بیداره و تا خوابش هم میبره کافیه حس کنه مامان پیشش نیست کاری میکنه همسایه ها هم بیدارشن این هم یکی از دلایل کم نوشتنمه رها که میخوابه من هم خوابم این عروسکیه که مادرجون اعظم (مامان بابا جون) از کربلا برات آوردن دستشون درد نکنه شبه قبل از اینکه برن کربلا ما رفته بودیم برای خداحافظی که شما ووروجک زیر میز تیوی شون یه چراغ خواب دیدی مثل عروسک آی گریه کردی خانوم چشمت روز بد نبینه اشک میریختی چه جور چراغ خوابه سنگین بود اما لج کرده بودی میگفتی بغلش کنم که بازم اعظم جون 3تا عروسک باربی که مال سفر قبلشون بود رو بهت داد و گفت یه عروسک هم برات میاره که آوردن مرسی کلا شما خیلی عروسک دوست داری وقتی این عروسکو دیدی حتی دست امیر هم ندادی این ماشین مال تولد 1 سالگیه امیره که مامان نسرین جانش با پدر جون براش گرفتن ایندفعه آوردیمش خونه که رها باهاش بازی کنه نمیدونستیم که جنگه اعصاب میشن این خواهر و برادر اینجا هم تولد نفس گلم بود که 2تا ووروجکارو آماده کرده بودم برای رفتن این هم بهترین عکسیه که گذاشتن ازشون بگیرم خب دیگه فکر میکنم این پست جبران نبودن چند وقتمو کرده باشه دوستتون دارم خیلی زیاد عزیزای دلم خدا جونم عاشقتم ممنون که با همه ناشکریهام بازم باهام مهربونی خیلی دوستت دارم هیچوقت تنهام نذار کوچولوهامو فقط به خودت میسپرم