رها رها ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

شازده امیر و رها بانو

عزیزای دلم دوستتون دارم یه دنیا

دخترم تولدت مبارک

۲ سالت شد شیرینم ۲ساله که با من هم نفسی دو ساله که پا به پا باهات میام و باهام میای دختر قشنگم تولدت مبارک .   هیچی نمیتونم بگم که بدونی چقدر از بودنت وجودت و شیرین زبونیهات لذت میبرم هیچ سخنی و هیچ واژه ای نیست که بتونم ازش استفاده کنم چون بودنت گرمی وجودت تو هیچ سخنی نمیگنجه فقط میتونم بگم خدایا سپاس سپاس سپاس که منو لایق مادری برای فرشته ات دونستی .   رها جونم بهت میگم تولدته میگی تبدد بعد مثلا داری شمع فوت میکنی ادای فوت کردن در میاری بعد بهت میگم بگو مبارک باشه بجای گفتن کلمه ذوق میکنی و دست میزنی کلا ادا ها ت و کارهای که این روزها میکنی  همه رو سر ذوق میاره همه دوستت دارن و عاشق کارها و بازیهاتن رهای قشن...
6 مهر 1393

شهر موشها

سلام گل پسر نازم: امشب با هم دیگه رفتیم سینما شهر موشها برنامه قدیمی که دوران کودکی ما از تلویزیون پخش میشد خیلی با حال بود به شما که خیلی مزه داد چند روزی بود که میخواستم ببرمت اما نمیشد امشب دیگه بابا محمد زحمت کشید رفت برامون بلیط گرفت از اونجایی که خیلی شلوغ بو یه سانس هم ۱۰تا۱۲ اضافه کردن من و تو خاله نیلو و بابا هم سانس آخر رفتیم خیلی دوست داشتم رها رو هم میبردیم اما متاسفانه رها حالش خوب نبود تب داشت گذاشتیمش پیش مامان نسرین و خودمون رفتیم . تو سینما خیلی لذت بردی وقتی همه دست میزدن تو هم دست میزدی الهی فدات بشم وقتی هم فیلم تموم شد همش میگفتی مامان خیلی باحال بود .خدارو شکر که بهت خوش گذشت. امیر گلم دیروز هم رفتم مدرسه ات کت...
26 شهريور 1393

خدایا شکرت داره بارون میاد

خدا جونم مرسی مرسی داره بارون میاد بعد این همه روز که آسمون شهرمون سنگین بود بعد از نیم ساعت یک ساعت که اون بالا تو ابرا معلوم نبود چه خبر بود همش به همدیگه میخوردن صدا میدادن از اون صداهای وحشتناک که قلب  آدم یهو میریزه با ابرای سنگین و سیاه هی اومدن جلو هی اومدن جلو تا یه دفعه دونه های درشت بارون شروع کرد به باریدن خدای مهربونم سپاس سپاس سپاس  الان که دارم مینویسم پسرم کنارم نشسته داره والیبال میبینه دخترم هم داره با اسباب بازیاش بازی میکنه چند دقیقه قبل تر که آسمون صدا میداد و رعد و برق و این چیزا زنگ زده بودم به مامانم بگم که چرا نیومد خونمون و اینکه من کمی میترسم از این وضعیت و اینکه برقها بره چیکار کنم یهو متوجه شدم دو ت...
15 شهريور 1393

قشنگترین بهانه زندگیم تولدت مبارک

عزیزترینم پایان هفت سالگی و ورودت به هشت سالگی مبارکت باشه  بهترین بهانه زندگیم تولدت هزاران هزار بار مبارک پسرم  امشب برای گل پسرم یه تولد خودمونی گرفتیم پسرکم کلی ذوق کرد کیک هم بابا محمد زمین فوتبال سفارش داده بود که پسرک فوتبالی من کلی از دیدنش خوشحال شد و قرار شد یه مهمونی هم روز جمعه بگیریم که عمو ها و عمه پسرم رو دعوت کنیم کلی از خوشگل مامان عکس گرفتم ولی از خستگی دارم میمیرم کلی هم خاطره ننوشته دارم باید یه بار سر فرصت بیام همه چیو تعریف کنم راستی آتلیه امسالتونم گذاشتم تولد رها ببرمتون با اختلاف یک ماه چیکار کنم آخه تولدتون نزدیک به همه منم یه مامان تنبلم که نمیتونم شمارو به فاصله یک ماه ببرم آتلیه  خدایا مثل...
6 شهريور 1393

به به چه هوایی

سلام به خوشگلای نازم : الان که دارم مینویسم به حول و قوه ای الهی شما وروجکا یه یک ساعتی میشه که خوابیدین هزار ماشالله به جونتون به خدا من جای شما هلاک میشم می افتم اما شما همچنان در حال دویدن و بازی هستین شب هم با هزار گرفتاری میخوابین  اول: بگم کلی ازتون عکس دارم که تو سیستم نریختم و باید بعدا براتون بذارم  دوم : اینکه تو چند رذوز گذشته کلی بریز بپاش و سنگ بشکن و دیوار خورد کن داشتیم و داریم برای یه سری تغیرات رها هم دلی از عزا در آورد با خاک بازی بچه ام این همه خاک تا حالا یک جا ندیده بود  شنبه رفته بودیم تنگه واشی جای همه خالی خیلی باهال بود بعد از گرمای زیاد اینجا و شرجی بودنش آب بازی تو اون هوا واقعا چسبی...
31 تير 1393

تفاوتها

زمان بچگی من با تمام سعی و تلاشی که پدر و مادرم میکردن بازم یه کم و کاستی های داشتیم اما با محبت بیدریغ مامان و بابا هیچوقت حسرت چیزی رو نداشتیم همیشه انقدر مامانم باهامون دوست بود که همه حسرت داشتن مامانمو داشتن حتی بابا هم با وجود کم موندنش تو خونه برامون از نظر محبت کم نمیذاشت یادم نمیاد غیر از یک بار که خیلی از دستم عصبانی بود از دستش کتک خورده باشم با همه این حرفا تو زمان بچگیم دلم میخواست یه اتاق داشته باشم که سقفش پر از ستاره باشه و یه ماه وسطش باشه و پر از عروسک باشه و اسباب بازی نه که نباشه عروسک و اسباب بازب به وفور بود اما داشتن اتاق با پنج تا بچه مقدور نبود گله ای هم در کارنبود همونجوری خوش بودیم خیلی بهتر از حالا که خونمون چند ...
23 تير 1393

تنهای تنها

سلام به ووروجکای نازم  تنهای تنها سحری خوردن ونیت روزه کردن اصلا به آدم نمیچسبه بابایی که روزه میگیره حالش بد میشه نمیتونه ترجیحا روزه نمیگیره و الان من یه مامان تنهام که دترم سحری میخورم تا روزه بگیرم این شبها با سکوتش اگرچه خوبه اما نمیچسبه دلم هوای قدیم رو کرده سحری های دوره همی با مادرجون و بابا و مامان و بچه ها اون روزا که قدرشونو نمیدونستم و مثل باد رفتن روزای که از مامانم میپرسیدم مامان ماه رمضون کی میاد اما الان مثل برق و باد روزها و ماهها میگذرن یادشون بخیر قدیما  الان من یه مامان تنها و دلگیرم خیلی دلگیر و چه سخته که نذارم کوچولوهام بفهمن که مامانشون احساس خستگی میکنه از زندگی کردن و نفس کشیدن و اگه هستم فقط وفقط بخاط...
15 تير 1393

رهای مریض و پروسه ی ناموفق پستونک

رها جونم سلام مامانی اول ازت معذرت میخوام که به خاطر پستونکت اذیت شدی حدودا یک شب و یک روز تمام بهت پستونک ندادم اما اذیت شدی شدید جیغ جیغو بودی بدتر شدی به هیچ وج ساکت نمیشدی تو همون یک روز هم شروع کردی به مکیدن دستت و عصبی بودی خلاصه که همه باهام درگیر شدن من هم ترجیح دادم دوباره بهت پستونک بدم تا خودت آروم آروم ولش کنی. واما این روزهای دخترکی نا آرام ووروجک و بلا چگونه است؟آخ نپرسید که هر سری با کارهاش مار سورپرایز میکنه شدید حیفه آدم اول دخترو تجربه کنه بعد پسر رو من که میگم اول باید پسر باشه بعد دختر چون اون شیرینی حلاوتش بعد از یه پسر شیطون بیشتر میشه البته این نظر منه و بماند که دخترکم گذشته از ناز و اداش کلی به واسطه داداش شیطو...
29 خرداد 1393