جمعه ای که گذشت
صبح جمعه با سر و صدای رهای شیطون که همش ممه و ما ما میگفت بلند شدیم ویکدفعه تصمیم گرفتیم ناهار بریم بیرون برای همین هم با نیلو و شکیبا که خاله هاتن تماس گرفتم و اونهام طبق معمول پایه اماده بودن منم تندی امیر و رهامو اماده کردم قرار شد من ناهار بگیرم بریم دنبال بچه ها اخرین لحظه مامان نسرین هم با ما اومد. این امیرم موقع رفتن اینم رها ناناز موقعی که میخواستیم بریم . موقع رفتن هوا خوب بود صاف بود و افتابی ولی همینکه نشستیم ناهار خوردیم ابرها رفتن تو هم و باد شدید میوزید هوا برای ما خنک بود ولی برای بچه ها نه برای همین تن رها لباس گرم پوشوندم که سرما نخوره خیلی خوش گذشت رها خانم منم خیلی ذوق میکرد توی کریرش نمینشست همش میخواست بغلمون باشه تا اطرافو ببینه امیر هم که اصلا نمینشست اول رفت اسب سواری بعد هم بلال خوری راستی رها جون مامان برای اولین بار بلال گذاشت دهنش انگار از طعم شورش خوشش اومد چون تا از جلوی دهنش میگرفتیم گریه میکرد. امیر در حال سواری کردن .امیر جونم شما عاشق اسب سواری هستی همیشه هم به پدر جون میگی برات اسب بخره . رها بغل مامان نسرین در حال بلال خوردن. شکیبا و رها جیگر .