آخرین جمعه خردادی بارانی
عزیزای دلم سلام : تازه میخواستم شروع کنم به نوشتن که برقمون رفت اشکالی نداره مینویسم تا برق بیاد براتون ارسال کنم .جمعه ای که گذشت طبق معمول جمعه ها بازم تا ظهرخوابیدیم البته ایندفعه دلیل داشتیم دلیل هم مریضی گل پسرمون بود که این چند وقته مریضه شب جمعه هم اصلا حالش خوب نبود یکدفعه تب کرد همراه با تهوع تا 5 صبح هم من بیدار بودم هم امیر و بابایی تنها کسی که راحت خوابید صبح هم به موقع بلند شد رها بانو بود خلاصه جونم براتون بگه که ساعت 1 بعد از ظهر روز جمعه خاله شکیبا زنگ زد اول حال امیر و پرسید وقتی گفتم بهتره گفت ما میخواییم بریم بیرون شما هم مییاین منم از خدا خواسته گفتم اره به بابا که رفته بود بیرون گفتم زودتر بیاد تا ساعت 2 قرار بود حرکت کنیم .شکیبا گفت مامان نسرین برامون ناهار گذاشته من بیشتر خوشال شدم البته من روزهای جمعه غذا درست نمیکنم بیشتر از بیرون میگیریم اون روزم میخواستم بگیرم که خاله شفق گفت لازم نیست غذا هست خلاصه ما هم وسیله گرفتیمو راه افتادیم از همون اول امیر با تمام مخالفتهای من بازم رفت تو ماشین خاله هاش وسط راه فهمیدم که دایی مجید (دایی خودم)هم قراره به ما بپیونده خیلی خوشحال شدم چون دایی مجید ادم خوش مشربیه کل راه بارون میومد طوری که وسطای راه پشیمون شدیم میخواستیم بر گردیم اما حیفمون امد وقتی رسیدیم دیدیم همه جارو الاچیق زدن اول از اینکه اون طبیعت بکرو خراب کردن ناراحت شدیم اما بعدش بخاطر بارون که تند هم شده بود رفتیم زیر الاچیق نشستیم جای همه دوستان خالی خیلی با حال بود صدای اب رودخونه همراه با بارون تند که بعد نم نم شد یه صفای خاصی داشت روح ادمو تازه میکرد امیر مامان اول که رسیدیم تب کرد بعد با هزار گرفتاری شربت استامینوفن خورد کمی بعد هم شیاف گذاشتم حالش بهتر شد و راه افتاد شروع کرد به بازی کردن با پرنیان دختر دایی مجید کلی بهش خوش گذشت چون اونجا یه قفس گذاشته بودن توشم چند تا حیوون بود خرگوش که امیر من عاشقشه همیشه هم کلی باهم درگیریم سر این موضوع که چرا براش خرگوش نمی خرم طاووس و سگ ... امیر و پرنیان هم همش تو راه بین الاچیق و قفس بودن هر سری هم باید برای حیوونا خوراکی میبردن بعد از ناهار کمی استراحت کردیم بعد رها رو گذاشتیم پیش دایی مجید و خانمش که به علت بارداریش نمیتونستن همراه ما بیان من و بابا و امیر نازم و خاله شکیبا ونیلوفر و شفق و عمو بهادر رفتیم سمت رودخونه خیلی با حال بود رودخونه روش مه گرفته بود حالا عکسهاش هست براتون میزارم کلی عکس از امیر گرفتیم همش دلم پیش رها بود اما نمیتونستیم با خودمون بیاریمش چون راه به علت بارون گلی و لغزنده بود از اون گذشته باید از رودخونه رد میشدیم بعد از 30 دقیقه دیدیم دایی مجید صدامون میزنه رها گریه میکرد ما هم زود برگشتیم شکیبا خودشو زودتر رسوند و رها رو گرفت رها هم تا ماهارو دید اروم شد در جا اومد بغل من ووروجک من بعد از اینکه ما رفتیم حس کردی که دایی اینا غریبه ان شروع کردی به گریه کردن و ساکت نمیشدی تا اینکه ما رو دیدی اروم شدی عسلم ببخشید که تنهات گذاشتم دیگه با کسایی که برات اشنا نیستن تنهات نمیذارم حالا بریم سراغ عکسا امیر موقعه ایکه حالش خوب نبود اینم یه عکس دونفره امیر پرنیان جون اینجا امیر خان دوست داشت اب بازی کنه ولی از اونجا که هم اب یخ بود هم هوا سرد به اینکه دستشو بذاره تو اب بسنده کرد حالا امیر و طبیعت سبز لفور حالا رها خانومی عزیز دلم وقتی بیرونه کلی ذوق میکنه خیلی ددریه اینم اخرین عکس که بابایی و امیر خوشگلن تموم شد یه روز خوب و با حال برای امیر قشنگم گذشت امیدوارم بازم ببرمش توی طبیعت تا بهش خوش بگذره بگذریم که وقتی برگشتیم یکسره رفتیم درمانگاه احیا ولی الان خدارو شکر امیر حالش خوبه