روزها قبل تر از امروز
سلام به گلهای قشنگ خودم:
میخواستم این پست رو صبح براتون بنویسم اما فردا بازم روز شلوغیه چون ساعت 9 صبح باید برم مدرسه امیر برای مشاوره و صحبت اولیاء مدرسه با مادرها و کتابهای سال اول دبستان امیر جونمم تحویل بگیرم . بعدشم خونه عمو علی دعوتم به مناسبت تولد امام رضا شبم تولد دایی میلاد داداش گلمه برای همین ترجیح دادم الان که ساعت 4:20 دقیقه صبحه براتون بنویسم.
یادش بخیر چشم به هم زدم و یک سال گذشت انگار همین دیروز بود تو همین شب رهارو باردار بودم و امیرم اولین روزهای پیش دبستانی شدن رو پیش رو داشت من چقدر غصه میخوردم که تو شرایط سخت متحول شدن امیر همراهش نیستم چون روزهای سخت آخر بارداریم بود و همراهی پسرک سختتر. امیر هم برخلاف همیشه بهانه گیری همراهی میکرد اون هم نه از جنس خاله و پدر حتما مادر میخواست همپایی که خیالش رو راحت کنه که همیشه هست تحت هیچ شرایطی حاضر به ترکش نیست البته باید از محمد عزیزم و خواهرهای همیشه همپایم واقغا تشکر کنم که تنهام نذاشتن یادش بخیر چقدر استرس داشتم که دقیقا 5 روز بعد از پا گذاشتن امیر به خانه دومش موعد زایمان من بود و من عذاب وجدان داشتم که پسرکم بعد از وارد شدن به مدرسه با اومدن رها باز هم ضربه میخوره خیلی گریه میکردم که تو روزهای که باید با امیر باشم اون منو نداره تا جایی که شنیده بودم برای همه مادرها سوال بود که من چرا همراه امیر نیستم تا روز سوم که رفتم مدرسه امیرک همچنان بیقراری میکرد که نمیمونم طبق معمول میگفت تو و بابایی تنهام میذارین مربی و مادرا که منو دیدن تازه متوجه شدن که من چرا همپای پسرک نیستم در شرایطی که احتاج شدیدی به من داشت در هر صورت بعد از روز چهارم دیگه به مادرها اجازه موندن ندادن و امیر هم طبق روال عادت کرد فقط من موندم و یه دنیا عذاب وجدان که هنوز هم گهگاهی یقه امو میگیره امیر نازم ببخش مامانی تو همیشه یکی یکدونه من هستی و خواهی بود گلکم .
حالا بگم از شرایط پارسال در یه همچین شبی غیر از نگرانی امیر استرس زایمان مجدد هم داشت منو دیوونه میکرد پارسال رها دقیقا تولد امام رضا بود که از فرشته های آسمون جدا شد و شد فرشته خونه ما وای چه شب بدی بود قبل از زایمان از یه طرف ذوق دیدن رها باعث میشد دعا کنم ساعات باقی مونده زودتر بگذره از یه طرفم ترس از اتاق عمل داشت دیوونم میکرد اما گذشت اون ساعتها و امیرکم مدرسه بود که من رفتم بیمارستان یادمه با همه بچگیش میگفت مامانی من برگشتم رها هم هست من میگفتم آره البته اون موقع میگفت خواهر جون که بعدش تو بیمارستان اومد دیدنم وقتی رهارو دید بین اسمهایی که بهش گفتیم گل پسرمون اسم رها رو پسند کردند برای خواهرشون. وای الان با وجود رهای زلزله و امیرمهدی یه موقعهای بعد از شکر فراوان دلمان یک دونفره بودن راحت میخواهد بی استرس بدون صدای گریه بدون سر و صدا دلمان کمی آرامش میخواهد که خدا را شکر شب را برای همین داده غیر از این صبح تا غروبش پر است از مامان گفتنهای بیوقفه امیر و گریه مکرر رها حالا به هر علتی حتی نامعلوم خدایا هزاران مرتبه شکرتبرای خدا جونم خدایا این دلخوشیها را از ما نگیر. عروسکم خوابیده گل سر هاشم که الان اثری ازش نموند تازه براش گرفته بودم
عزیزم قایم شده بود بعد از کلی گشتن و صدا زدن بابا محمد کشفش کرد ووروجک مامان یه لحظه ازت غافل شدیما ببین چیکار کردی کلی داد شکیبارو در آوردی
اینجا هم طبق معمول رفته بودیم بیرون از موهای خرگوشیت خوشم اومد ازت عکس گرفتم منتهی انقدر تکون میخوردی عکسات تار شده
اینجا هم روروئک نوردی بانویمان که مهارتی پیدا کرده توش بی مثال قهار شده
قربون اون لبات برم که ایینجور آویزونشون میکنی بانـــــــــــــــو اینجا هم بانویمان موفق شدند که در رورئکشان جلوس کنند بعد به گفته بابا محمد بای بای کردند وایییییییییییی ساعت 5/5 صبح شد برم بخوابم که خدا به دادم برسه صبح زود باید بلند شم صبح همگی به خیــــــــــــــــــــــــــــر